حس از نو

ساخت وبلاگ

آن آخر صف،دلی که سخت مچاله است،قلب هزارتکه ام را توی دستم گرفته‌ام به هوای نگاهی که می‌دانم لطف است سراسر...

تو می‌دانی که چقدر هر روز خودم را روبه روی حرمت دیده ام و امین الله خوانده‌ام...

دستم را بگیر...

حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 15:55

دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد... . . . حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 15:55

گاهی وقتا سبکم، وسیعم، می‌تونم مسائل رو از هم تفکیک کنم،حس‌هام رو مدیریت کنم،وقت‌هام کش میاد،شب هرچقدر خسته باشم می‌تونم با هانی وقت بگذرونم،حرف بزنیم و هرچقدر خواست کتاب بخونیم و بعدش خسته نباشم و غرغرو نباشم.امشب از اون گاهی وقت‌ها.از اون گاهی‌ وقت‌هایی که می‌تونم موانعم رو ببینم.ببینم چرا وقتی هانی لحنش عوض می‌شه و می‌ره سمت غرغر من به هم می‌ریزیم؟درواقع خشمگین می‌شم شاید؛ چون توی ذهنمه که باید اون همیشه بتونه با لحن خوب حسش رو بگه!و نیاز پشتش رو! و خدای من!چه توقعی بزرگی از یک بچه‌...ببینم چرا وقتی پیاده شدنمون از ماشین طول می‌کشه یا هر فرایند دیگه‌ای طول می‌کشه من عصبانی می‌شم؟چه حسی رو به جز عصبانیت تجربه می‌کنم؟ و چرا؟۲.فرش ها را داده ایم قالیشویی و امده ایم خونه‌ی اقاجون.من پرم از حس‌‌های متضاد.از خوشحالی و ناراحتی.از بی خیالی و خیالمندی.در رفت و آمد بین فاطمه‌های تراپی شده و نیمه تراپی شده‌.درساعاتی و حالاتی ممنون و پر شکر،و دقیقه‌ای بعد پر از احساس گناه و عذاب وجدان.وقتی در برابر خواب مقاومتم می‌شکند و لحظه‌ای که هانی از اتاق بیرون می‌رود می‌خزم روی تخت مامان اینا و کنار دخترک چرت نازکی می‌زنم و خیالم راحت است که هانی را مامان داری می‌کند خوشحالم‌.وقتی بیدار می‌شوم و می‌بینم نفس نفس زدن و خستگی مامان را، پر می‌شوم از عذاب وجدا‌ن.توی اتاق،پسرک اصدار می‌کند واترپلو نگاه کند،تلاش می‌کنم برای اول مرز ها،دوم همدلی باهاش‌، بعد همسر که خسته است و مهربان،گوشی عزیز را می‌دهد دستش تا نشانش بدهد که اینترنت ندارد،من خودخوری می‌کنم.بغض می‌کنم.نگاهم می‌کند.لبخند می.زنم،اشک هایم توی جشمم هستند و تندتند پاکشان می‌کنم.شاید بفهمد،اگر بفهمد،بگویم برای چه بغض کرده ام؟کاش نفهمد و نپرسد. حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1402 ساعت: 15:52

زهی عشق زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا... چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا... حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 14:45

امشب روی ابرام...از خوشحالی برگزاری جلسه‌ی رونمایی کتاب،از ذوقِ همسرجان،از تلاشش،نیت شفاف و قشنگش،دل مهربون و مناعت طبعش،از خوشیِ کنارش زندگی کردن...

امشب از بودن توی این جمع،از این ارتباطاتی که خدای بزرگ جلوی پامون گذاشته،از این فرصت و نعمت،بی نهایت سپاسگزارم...

سرشارم از شوق و شکر...

خدای مهربون،من یک عمر می‌خوام فقط برای تشکر از این نعمت‌ها...

حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 14:45

راستش این روزها، فکر می‌کنم و حس می‌کنم ارتباطم با تو صمیمی ترین رابطهمه‌.می‌دونم سطح ارتباطمون خیلی نزدیک نیست ولی از همینجا که هستم خودمم.برای نمازهایی که دیر می‌شه خوندنش نگران نیستم،برای زودهاش هم حس برنده بودن ندارم.راحتم.امنم.احساس امنیت می‌کنم.می‌دونم دوسم داری.یا شاید دارم تمرینش می‌کنم.که اگر فاطمه‌های درونم هم جنگن با هم،ولی تو هستی‌.تویی که هرچی باشه،مثلا اگه هانی تبش بیاد پایین،یا یک چیز جدید یاد بگیره و با ذوق بهمون نشون بده،یا کار جشنمون ردیف بشه،می‌گم الحمدلله و وقتی می‌گم حواسم بهت جمع می‌شه‌. که کار درست کن تویی.خلاصه خدا،خیلی خوبه که هستی‌‌خصوصا این روزا‌‌.که خسته‌م،گمم،خوشحالم،دلتنگم،قاطی ام،آرومم و این روزا فقط و فقط با تو صمیمی ام...پ.ن: روز بیست و سومه که اومدی بهار خانوم،خود عشقی تو...داری تند و تند روزا رو میگذرونی،امروز می‌خندیدی،با صدای نوزادی کوچولوت که براش غش می‌کنم،عروسک خانوم،بهار خانوم،فقط می‌خوام بخوام از خدا،که بهم توان بده،کنارت بشینم و بزرگ شدن تو و هانی جان رو ببینم و بهار بشم...جوونه بزنم... حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 13:47

نیمه‌شب، یک قدرتی به من میده.به هوای شیرخوردن دخترک بیدارم،بلند شدم،خوراکی خوردم،آب خوردم،پسرک صدا زد که بیا حرف بزنیم!رفتم و توی اتاقش نشستم.اینترنت رو روشن کردم‌تا خواب دخترک محکم بشه‌.تلگرام رو باز کردم،پادکست همزن رو باز کردم،عکس‌ها رو نگاه کردم و انگار اون قدرتِ دخترکِ نوجوان درونم شعله گرفت لحظه‌ای.دخترکی که رهاس...از درد جای بخیه بیمی نداره، از سرفه های دخترک ۲۶ روزه حس خاصی نمی‌گیره و بمب شور و نشاط و عشقه...دخترکِ رها و قوی درونم،بیا بغلم کن که بدجوری خسته‌م... به خودم می‌گم اینه؟یعنی من دوبار جراحی کردم و باز هم دارم به یک جراحی دیگه ای فکر می‌کنم که ۶ ماه تا یکسال ریکاوری بدن توش طول می‌کشه؟!جقدر عجیب.چقدر تغییر جسمی پذیرشش برام سخته.فردا می‌رم توی اتاق کلوپ و احتمال زیاد ثبت نام کنم.چون به یک گروه احتیاج دارم...به یک گروه و تو!یا من...یا من...یا من...هرچه هستی باش!اما باش! حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 13:47

چرا خوندمش؟هم مدتی توی روزگار قبلی، پیج نویسنده‌ش زپرو دیده بودم و به نظرم آمده بود نوشته‌هاش عمق داره.هم به نظرم زنانه بود رمان.اینها حس و نظر قبلی من بود به کتاب و نویسنده قبل از خوندن.و اما بعد! نسخه‌ی الکترونیک حدود ۲۵ تومن (دقیق یادم نیست) از طاقچه‌ خریدم،حدود ۱۴۴۰ صفحه!و نسخه‌ی چاپی ۱۶۰ هزارتومن، (خوشحالم که نخریدمش)از زبون یک مادر نوشته شده بود.یک زن بی نهایت فعال، که فعال بودنش اونقدر قابل باور نبود که بچه‌دار می‌شه و تغییری که با بچه‌دار شدن دچارش میشه و این چقدر طول می‌کشه تا به پذیرش برسه.خیلی قسمت‌ها و حس‌هاش رو ممکن بود به خاطر ایرانی بودن کتاب بتونیم فهم کنیم و هم حس بشیم باهاش.یا شاید جاهاییش رو با تجربه‌ی زیسته بتونیم پیوند بدیم.مثل سختی‌های بارداری،حس غربت،هم‌فهم نبودن با همسر در مسائل کودک و ...این‌ها موضوعاتی بودن که کتاب بهش پرداخته بود.انگار زن و مردی که فقط فعال اجتماعی و با عقاید مذهبی و سیاسی مشترک بودن رفته بودن زیر یک سقف‌.نه سقف تشکل دانشجویی بلکه سقف زندگی مشترک!و این رو من توی دوستانم دیدم.و این رو هم دیدم که حرف نزدن زوجین با هم که خیلی خوب توی کتاب به تصویر درش آورده بود چقدر دور می‌کنه طرفین رو از هم.و شاید یک بخشیش به فرهنگ ما برمی‌گرده.که کلا فهم رو به عهده‌ی طرف مقابل توی ارتباط می‌گذاریم.کتاب می‌تونم بگم موضوع خوبی داشت.پرداختش به موضوع از نظر ادبیاتی بسیااااار ضعیف بود‌توی کل کتاب یک جمله‌ش هم یاد من نمونده.یک عبارت ادبی قشنگ توش نبود.از خیلی جاهاش رد می‌شدم چون حوصله سربر و تکراری بود و اصلا مهم نبود از دستش بدی.نسخه‌ی الکترونیک طاقچه،ویراستاری ضعیفی داشت،خیلی جاها معلوم نبود دیالوگ مال کدوم شخصیت کتابه.خیلی شعاری و کلیشه‌ای نوشته شده بود حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 69 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 22:34

چرا خوندمش: اسمش برام خیلی جالب بود و چندجا قبلا دیده بودمش، شرح کتاب برام جذاب بود،کسی که تصمیم می‌گیره هرروز یک کتاب بخونه،نه هر کسی!مادر چهارتا بچه، و این‌که اتوبیوگرافی بود که ژانر ادبی محبوب منه.این‌ها حس و نظر من قبل از خوندن کتاب بود.نسخه‌ی الکترونیکی رو حدود ۳۰ تومن از طاقچه خریدم و نسخه‌ی چاپی ش ۱۲۵ بود.(حتما خواهم خریدش و می‌گذارم توی کتابخونه‌م،از اوناس که ممکنه باز بخونمش.)نسخه الکترونیک حدود ۷۰۰ صفحه بود.یک کتاب جدید بود برای من.بسیار روون و خوشخوان،انگار که نشستم روی صندلی و دارم حرف‌های نویسنده رو می‌شنوم.با این‌که ارجاع زیاد داشت،گم نمی‌کردی حرف رو.دور از فهم نبود.بسیار بسیار جاهایی داشت که تجربه‌ش کرده بودی.از نظر حسی،با این.که کتاب از یک فرهنگ دیگه‌س‌.جمله‌های زیادیش یادم مونده،از نظر ادبی کتاب نسبتا با قوتی بود.توصیف.های دقیق و به جا‌انگار حرف دلت رو گفته باشه نویسنده و بگی ااا راس میگه،منم همین‌طورم.خیلی جاهاش انگیزشی حساب می‌شد و می‌تونه یک کتاب انگیزشی باشه.(مثل کتاب از دو که حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؛ هاروکی موراکامی)سیر کتاب روون بود،رفت و برگشت داشت و تقریبا توی هرفصل یک نگاه فلسفی چگونگی مواجهه با مرگ، جاری بود‌.نتیجه‌گیری شخصی نویسنده فرصت فکر رو از آدم نمی‌گرفت.نتیجه‌ی قطعی نبود.انگار که دوستی نشسته و از سیر یک ماجرا داره برات حرف می‌زنه،نظرش رو می‌گه و تو هم فرصت داری نظرت رو بگی.در کل،دوست داشتنی بود،باز خواهم خواندش و خوشحالم از خوندنش و بعد از این‌که تموم شد مدام دارم راجع بهش با همسر حرف می‌زنم.شاید یک یادداشت دیگه در موردش نوشتم.پس‌نوشت: خوشحالم که توی ماه رمضون خوندمش و بعدش قرآن می‌خوندم یا دعاهای عزیزم رو در آغوش جان می‌گرفتم...Adblock حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 66 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 22:34

از بهمن منتظر آمدن بهار بودم،با ذوق،کابینت‌ها را مرتب کردم،لیست کارهایم را نوشتم،تمیز‌کاری‌ها، خرید‌ها، خوراکی‌ها،ممهانی ها،هدیه‌هایی که خیلی زود برای بچه‌ها تدارک دیده بودم. شوق رسیدن بهار توی خانه موج می‌زد،اسفند هم.هر روز با پسرک گردش،پیاده روی ها دوباره شروع شد و ... حالا ۱۵ روز می‌گذره و توی این ۱۵ روز من فقط چند روز خوش‌حال بودم.بقیه‌ش پر بودم از اندوه.حسرت،پر از غم و خشم بودم.کارهایی که دوست داشتم انجام ندادم، نه پیاده روی طولانی توی روزهای ابری،نه یک فنجان قهوه برای دوتامون،نه هیچ چیز دیگه.خوب نیستم.سنگینم.انگار توی سرمای بی پایان دی‌ماه گیر کردم.شاید به خاطر فشار بزرگ روحی بود که امسال روی دوشم بود.که هنوزم کمی ازش مونده.خسته‌م.واقعا دیگه نا ندارم جنازه‌ی این ذوق رو توی آشپزخونه جابه‌جا کنم و ظرف بشورم.رمق نداره روحم.فقط دلم می‌خواد شب بشه،دعای افتتاح بخونم،و بگم انا ادعوک امنا...لا خائفا و لا وجلا...خیلی هم جسمم به هم ریخته و بی حاله.نه ذوقی برای روشن کردن شمع و عود،نه شوقی برای آشپزی طبق برنامه.انگار فقط یک بدنم.همین.دلم می‌خواد رضا شب نره جلسه قران.دلم هم ننیاد منعش کنم از رفتن.دلم می‌خواد هانی ساعت ۱۰ بخوابه و من و رضا با هم کاپوچینو بخوریم و برنامه بریزیم و شروع کنیم کار رو.دلم می‌خواد،نمی‌دونم چی دلم می‌خواد.فکر کنم همین فقط،لازم دارم این غم بزرگ رو تبدیل کنیم به کار بزرگ و این بغض رو شب باز کنم... حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 62 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 22:34